محل تبلیغات شما



روزی روزگاری بچه ای خنگ واحمق در شهری دور افتاده ب دنیا امد 

کمی بزرگ شد و از انجا ک خیلی خل و چل بود نتوانست در زندگی خود موفقیتی کسب بنماید

وی دارای مغزی نخدی بوده وتوانایی فکر کردن را ندارد او فقط میتوانست بسکتبال بازی کند اما کسی ب رویش نیاورد ک چقدر بد بازی میکند تا از زندگی ناامید نشود 

او انقدر احمق و نخدی مغز بود گویا نخدی است ک دست وپا دراورده است  !

او عین خر چهار دست وپا زرت وزرت عاشق میشد اما ب هبچکدامشان نمیرسید و مانند خر تو گل می ماند .

همچنین او انقدر تنها شد ک ب خرمگسی ک برای نیش زدن او میامد علاقه مند شد

پس ب ان خرمگس بیچاره قلاده بست تا فرار نکند .

ادامه ی داستان هفته ی بعد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


زیرا 2 دوست هستند s and m

و a حیوان خانگی است و یک گوسفند خرنما است و دچار مشکلات روانی است ودر حال حاضر در تیمارستان شفت الاباد زندگی می کند وی علاقه ی شدیدی به علف هرز دارد او سعی میکند که بع بع را خوب مانند یک گووسفند واقع ای  تلفظ کند اما به دلیل خربودن زیاد نمی  تواند

به امید دیداری دیگر بدرود


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها