روزی روزگاری بچه ای خنگ واحمق در شهری دور افتاده ب دنیا امد
کمی بزرگ شد و از انجا ک خیلی خل و چل بود نتوانست در زندگی خود موفقیتی کسب بنماید
وی دارای مغزی نخدی بوده وتوانایی فکر کردن را ندارد او فقط میتوانست بسکتبال بازی کند اما کسی ب رویش نیاورد ک چقدر بد بازی میکند تا از زندگی ناامید نشود
او انقدر احمق و نخدی مغز بود گویا نخدی است ک دست وپا دراورده است !
او عین خر چهار دست وپا زرت وزرت عاشق میشد اما ب هبچکدامشان نمیرسید و مانند خر تو گل می ماند .
همچنین او انقدر تنها شد ک ب خرمگسی ک برای نیش زدن او میامد علاقه مند شد
پس ب ان خرمگس بیچاره قلاده بست تا فرار نکند .
ادامه ی داستان هفته ی بعد.
ک ,ب ,نخدی ,زندگی ,وپا ,ی ,دست وپا ,مانند خر ,خر تو ,تو گل ,و مانند
درباره این سایت